خنده حاج همت بند نمی آمد

خنده حاج همت بند نمی آمدگفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی کرد من با این سن و سالم، چطور این ها را از پل رد کنم ؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتورمی نشستم، پایم به زور به زمین می رسید...

ادامه نوشته

دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

بسم رب الشهداء و الصدیقین

دلخوری بچه های ارتش از حاج همت

گروه فرهنگی شهید همتیک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی،.............................................

ادامه نوشته